خبرگزاری حوزه | همه روزهای تحصیلیم را دوست داشتم اما سطح سه را بیشتر. همه مکانهای تحصیلم را دوست داشتم اما جامعهالزهرا را بیشتر. همه دوستان تحصیلم را دوست داشتم، اما طلبهها را بیشتر.
حل کردن حسابان را دوست داشتم، حتی وقتی که مغزم را تریت میکرد، یا وقتی که با ریاضیات گسسته، احتمال افتادن دو سیب از هفت سیب را در سبد با شرایط خاص محاسبه میکردم؛ اما هیچکدام به پای نشستن در کلاس استاد مستقیمی نمیرسید.
اگر تاریخی حساب کنم، به اندازه طول ساختن اولین خانههای تمدن یکجانشینی جهان در تپهزاغه، تا گذاشتن میل مخابراتی برج میلاد فاصله زمانی داشت. کلاسهایی که عمری آرزوی نشستن بر روی صندلیاش را داشتم و سوالهایی که یک عمر آرزوی شنیدن پاسخش را داشتم، همه همینجا جمع بود.
تمام ایران را بهعلاوه تمام شامات و آندلس و جغرافیای هند را طی میکردیم. از بین النهرین و ماوراءالنهر در شرق و غرب عالم رد میشدیم و جایی خوشتر از ایران نمییافتیم.
کلاس استاد موسوی اما درس تاریخ معاصر ایران بود، بحث بر سر مشروطه مشروعه و شاهان بیحال قاجار و مردان جنگی مثل ستارخان و باقرخان و آن خانمی که میگفت: خاک میخوریم ولی خاک نمیدهیم.
با استاد سالاریه یاد گرفتم که چگونه از حقانیت مذهبم دفاع کنم و چگونه حدود و ثغور اعتقادم را بچینم که امامم، علماءالابرار نشود.
استاد طیبی ما را به خانه مادران امامان میبرد و ما را با نرجس خاتون و حمیده خاتون همسفره میکرد و میشدیم دختران شهربانوی ایرانی.
رفاقت من با شیخ مفید از سر کلاس استاد حکیمزاده شروع شد و تا کاظمین قد کشید. آنوقت دلم میخواست همپای سیدرضی پای درسش بنشینم و از حقانیت شیعه دفاع کنم.
در همین حوالی، زیر سایه نام مادرم زهرا (سلاماللهعلیها) درس خواندم و خوشتر از این روزها نیافتم، حتی وقتی که راننده تاکسی دم در جامعه دو پهلو کرایه میگرفت، حتی وقتی که بهجای جواب به سوالات دینی و تاریخی مردم، باید دنبال جواب سوالات اقتصادی میبودم.
روزهای درسم با تدریس کسانی گذشت که علم خود را آمیخته به اعتقاد و باور به کام شاگردانشان میریختند. کاش من هم بتوانم تنفس در این اتمسفر را به کام دختران ایران بچکانم. راستی روز معلم مبارک.
فاطمه میری طایفهفرد